مجموعه داستان ما همه مرده ایم به قلم محدثه کمالی
پارت بیست و هشتم
زمان ارسال : ۴۲۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 3 دقیقه
با خنده تکیهاش را به ماشین داد و بعد از چند دقیقه امید ماشین را رو به روی تالارمان نگه داشت.
- برای چی اومده اینجا؟
سیاوش شانهای بالا انداخت و از ماشین پیاده شد که من هم متقابلا پیاده شدم.
- تا نریم که نمیفهمیم.
امید شر ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
سارا
10سلام و خسته نباشی، من همیشه رمانتون رودنبال میکنم😘 درسته پایان تخلی دارن ولی واقعیت همیشه هم خوش وخرم نیست همه ای ما یه جورسرنوشتی داریم یکی خوب یکی بد